[وقتی بهت تج*اوز شد...] part 1
ویو ات :
سلام ات هستم ، ۲۲ سالمه و حدودا ۲ ساله با فلیکس قرار میزارم .
امروز مثل همیشه رفته بودم بیرون قدم بزنم که یهو جلوی دهنم قرار گرفت . یکی من رو بلند کرد و برد توی یک ساختمون متروکه .
؟؟ نظرت چیه یکم بهم حال بدی ؟(پوزخند)
+ لطفا هق نه هق این.. هق کار رو هق نکنین هق ( گریه )
( ۱ ساعت بعد از زبان نویسنده )
اصلا باورش نمیشد . با لبخندی که حالا محو شده بود ، با چشم هایی پر از اشک ، ناامیدانه توی خیابون ها راه میرفت . همینطور ساعت ها رو میگذروند و گریه میکرد ... چطور میتونست این موضوع رو با دوست پسرش که حالا بیشتر از هر لحظه ای بهش نیاز داشت درمیون بزاره ؟
ویو فلیکس :
سلام فلیکس هستم ، ۲۳ سالمه و حدودا ۲ ساله با ات قرار میزارم .
وقتی از سرکار برگشتم خونه ات نبود ، هیچ ایده ای نداشتم که کجا میتونست باشه .
چند بار به گوشیش زنگ زدم ، چند ساعت منتظر موندم ، ولی نیومد .
دوباره میخواستم به گوشیش زنگ بزنم که یک پیام ناشناس برام اومد .
《 دنبال دوست دخترت میگردی ؟ جالبه اگه بفهمی دوست دخترت در حال حال دادن به من بود ، البته الان دیگه پیشم نیست 》به علاوه چند تا عکس که ات رو به دیوار چسبونده بود و ....
( از زبان نویسنده )
فلیکس واقعا عصبانی بود ، دختری که بیشتر از هر چیزی دوستش داشت بهش خیانت کرده بود .... اما بازم مطمئن نبود ، چهرش تار شده بود ولی از اندامش معلوم بود . به سرعت و با عصبانیت از خونه بیرون رفت . همه ی خیابون هارو زیر و رو کرد ... بارون میبارید ... مثل روز آشناییشون .....
چراغ سبز بود به همین خاطر نمیتونست از خیابون رد بشه .... بعد از چند دقیقه ، چراغ قرمز شد . چشمش به دختری افتاد که با چشم های گریان با قدم هایی آروم از خیابون رد میشد .
همونجا وایستاد تا دختر برسه ، دختر رو گرفت و به چشم هاش زل زد .
_ چیشده ؟( اخم )
+........
_ چیشده ؟
+.........
_ ده جواب بده لعنتی ( بلند )
+ هق .... هق هق .....هق
_ بگو ببینم چرا با اون مرتیکه ریختی رو هم ( عصبانی با صدای بلند )
همه بهشون خیره شده بودن . ات هیچ حرفی نمیزد و فلیکس همینطور بهش خیره شده بود .
چی قرار بود به سرشون بیاد ؟
سلام ات هستم ، ۲۲ سالمه و حدودا ۲ ساله با فلیکس قرار میزارم .
امروز مثل همیشه رفته بودم بیرون قدم بزنم که یهو جلوی دهنم قرار گرفت . یکی من رو بلند کرد و برد توی یک ساختمون متروکه .
؟؟ نظرت چیه یکم بهم حال بدی ؟(پوزخند)
+ لطفا هق نه هق این.. هق کار رو هق نکنین هق ( گریه )
( ۱ ساعت بعد از زبان نویسنده )
اصلا باورش نمیشد . با لبخندی که حالا محو شده بود ، با چشم هایی پر از اشک ، ناامیدانه توی خیابون ها راه میرفت . همینطور ساعت ها رو میگذروند و گریه میکرد ... چطور میتونست این موضوع رو با دوست پسرش که حالا بیشتر از هر لحظه ای بهش نیاز داشت درمیون بزاره ؟
ویو فلیکس :
سلام فلیکس هستم ، ۲۳ سالمه و حدودا ۲ ساله با ات قرار میزارم .
وقتی از سرکار برگشتم خونه ات نبود ، هیچ ایده ای نداشتم که کجا میتونست باشه .
چند بار به گوشیش زنگ زدم ، چند ساعت منتظر موندم ، ولی نیومد .
دوباره میخواستم به گوشیش زنگ بزنم که یک پیام ناشناس برام اومد .
《 دنبال دوست دخترت میگردی ؟ جالبه اگه بفهمی دوست دخترت در حال حال دادن به من بود ، البته الان دیگه پیشم نیست 》به علاوه چند تا عکس که ات رو به دیوار چسبونده بود و ....
( از زبان نویسنده )
فلیکس واقعا عصبانی بود ، دختری که بیشتر از هر چیزی دوستش داشت بهش خیانت کرده بود .... اما بازم مطمئن نبود ، چهرش تار شده بود ولی از اندامش معلوم بود . به سرعت و با عصبانیت از خونه بیرون رفت . همه ی خیابون هارو زیر و رو کرد ... بارون میبارید ... مثل روز آشناییشون .....
چراغ سبز بود به همین خاطر نمیتونست از خیابون رد بشه .... بعد از چند دقیقه ، چراغ قرمز شد . چشمش به دختری افتاد که با چشم های گریان با قدم هایی آروم از خیابون رد میشد .
همونجا وایستاد تا دختر برسه ، دختر رو گرفت و به چشم هاش زل زد .
_ چیشده ؟( اخم )
+........
_ چیشده ؟
+.........
_ ده جواب بده لعنتی ( بلند )
+ هق .... هق هق .....هق
_ بگو ببینم چرا با اون مرتیکه ریختی رو هم ( عصبانی با صدای بلند )
همه بهشون خیره شده بودن . ات هیچ حرفی نمیزد و فلیکس همینطور بهش خیره شده بود .
چی قرار بود به سرشون بیاد ؟
۴.۴k
۱۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.